رمان يک عشق یک تنفر

داستان های عشقی

عشق یعنی باتمام وجود بهش بگی دوست دارم ولی اون بهت بخنده

یک ماه از طلاق فاطمه وشاهرخ میگذشت وبدون همدیگر را ببینند وفاطمه هم در اخلاقش هیچ تغییری نداده بود.
مامان:سلام دخترم بالاخره اومدی؟؟؟بدو برو لباس هات رو عوض کن که داداشت نیم ساعت دیگه میرسه.بدو برو
-مامان من اصلا حوصله ندارم میرم بخوابم
-یه امروز رو بخاطر مادرت حوصله داشته باش دیگه؟؟
فاطمه لحظه ای دلش به حال مادرش سوخت او حق نداشت به خاطر شاهرخ دل مادرش رابشکند بنابراین رفت ولباس هایش را عوض کرد و پائین امد.
بابا:سلام ما اومدیم.
فاطمه:سلام برهمگی مخصوصا بر داداش گلم.
امید:سلام اجی خوشگلم واو را در اغوش کشید وسپس به امید مادرش را در اغوش گرفت.
ندا:واسه ما هم بزارید بابا.
امید:سلام اجی نادی!!!
ندا:علیک وبرادرش را در اغوش گرفت.
وبعد از استقبال فاطمه وندا وامید به گوشه ای از سالن رفتند.
امید:میگم ابجی فاطی یادمه باش توبلد بودی گیتار بزنی درسته؟؟؟
-اره الان میرم میارمش ورفت.
امید:میگم اجی نادی از مامان شنیده بودم فاطمه از شوهرش طلاق گرفته درسته؟؟؟
-اره ولی چیزی بهش نگو ناراحت میشه.
-باشه.
فاطمه:من اومدم وروی صندلی نشست وشروع به نواختن وخواندن کرد:
شبیه برگ پائیزی پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم
وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی ارد
وبرف نا امیدی برسرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم ازعشق,از دلبستگی هایم
چگونه میروی با اینکه میدانی چه تنهایم؟؟؟
خداحافظ تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ به پایان امد این دیدار پنهانی
خداحافظ بدون تو گمان کردی که می مانم؟؟
خداحافظ بدون من یقین دارم که می مانی....

فطمه بعد از خواندن اشک هایش را پاک کرد واز همه عذر خواست وبه اتاقش رفت وخوابید.

صبحروز بعدهم بعداز خوردن صبحانه به همراه امید به اموزشگاه رفت وبعد از رسیدن به اموزشگاه از برادرش خداحافظی کرد و برادرش نیز ماشین را به حرکت در اورد و رفت. فاطمه به سمت در ورودی اموزشگاه میرفت که صدایی او در جایش میخکوب کرد درست شنده بود صدای شاهرخ بود وبرای اطمینان بیشتر به سمت اوبرگشت بله خودش بود .

-فاطمه ...س..سلام

-سلام بگو چیکار داری دیرم شده

-فاطمه من...من...من..

-تو چی؟؟؟

-من..من...پشیمون و خیلی..دو..ست...دارم

-خیلی دیره متاسفم

شاهرخ (بابغض):پای اون پسره درمیون است؟؟؟

-کدوم پسره؟؟؟

-همون که اومده بود باهات

-پس شما کشیک منو میکشدین وبه سمت اموزشگاه به راه افتاد ولی شاهرخ بازوی او راگرفت وبه سمت خود برگرداند.

-یک کلمه اره یانه؟؟

-خیلی دوست داشتم بگم اره ولی این طور نیست اون پسره داداشم بود امید.وبا حالت دو به سمت اموزشگاه رفت.

وقتی کلاسش تموم شد شاهرخ با ماشین جلوی در ایستاده بود که با دیدن فاطمه از ماشین بیرون امد و به سمتش رفت وگفت:فاطمه خواهش میکنم لجبازی نکن برو بشین تو ماشین میخوام برسونمت وباهات حرف دارم.

-ببین اقا پسر اگه بابات تو رو فرستاده تا بابای من قرداد ببنده یک کلمه بهم بگو تا برم با بابام صحبت کنم ومشکل حل کنم ولی اگه از روی عذاب وجدان اومدی من وهمه خانواده ام شما وخانوادتون روبخشیدیم حالا برو دنبال دختر مورد علاقه ات ودیگه هم وقتم رو نگیر ومزاحمم نشو.ودرجهت مخالف شاهرخ به حرکت در امد به سرعت دور شد و شاهرخ را گریان باقی گذاشت.

شاهرخ(باخود گفت):تقصیر خودته شاهرخ به خاطر یه دختره ی هرزه برای همیشه فاطمه رو از دست دادی حالا فاطمه حق داره نبخشتت بکش اقا شاهرخ بکش....

شاهرخ برای دلجویی به منزل اقای سعادتی رفت بعد از کلی خواهش و التماس اجازه خواست فاطمه را ببیند وبا او حرف بزند فاطمه وارد سالن شد وبا دیدن شاهرخ خشکش زد.

شاهرخ:سلام چرا وایسادی؟؟؟بشین!

فاطمه:تو..تو..اینجا چیکار میکنی؟؟؟مگه چند ساعت پیش نگفته بودم که...

-میدونم چی گفتی میخوام به حرف هام گوش کنی وبعد تصمیم بگیری وهر تصمیمی هم بگیری من با جان ودل قبول میکنم وبعد لحظه ای مکث کرد و به فاطمه خیره شد وسپس ادامه داد:

فاطمه اولین روزی رو که دیدمت رو یادته اون موقعه فکر کردم بایه دختر دست وپا چلفتی روبرو هستم ولی وقتی تو رو بیشتر شناختم فهمیدم که اشتباه میکردم تو چند ماهی که کنارهم زندگی کردیم بهت علاقه مند شدم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم به خودم بقبلونم تو رو دوست دارم اون یه باری که با هم یکی شدیم رو یادته من با عشق و علاقه تمام اون کار رو انجام میدادم وبهترین لحظه های عمرم بود ولی روز بعد نمیدونم چرا غرورم نگذاشت همه چی رو بهت بگم و بابت اون سیلی که اون روز بهت زدم معذرت میخوام ای کاش دستم میشکست و اون کار رو نمی کردم و بخاطر یه دختر هرزه ی عوضی تورو نمیزدم منو ببخش.میدونم الان دوست داری درمورد یگانه بدونی ازدواج کرد وبرای همیشه از ایران رفت و منو با پول عوض کرد در واقع من بازیچه ی دستش بودم میخوام بگم فاطمه اگه قبول کنی باهام ازدواج کنی همه ی دار وندارم رو به پات میریزم و خوشبختت میکنم واگه قبول نکنی برای همیشه پامو از زندگی ات میکشم بیرون ولی تا اخر عمرم منتظرت میمونم.وسپس درمقابل فاطمه زانوزد و گفت:باهام ازدواج می کنی؟؟؟

فاطمه به صورت خیس از اشک شاهرخ خیره شد او واقعا شاهرخ را با تمام وجود میخواست وطاقت قطره ای از اشک های او را نداشت.پس گفت:اگه مامان وبابام موافق باشن...من حرفی ندارم اما یه شرطی دارم.

پدر ومادر شان که موضوع ازدواج مجدد انها را شنیدند ابتدا کمی مردد شدند ولی بعد قبول کردند.

شاهرخ بلافاصله به سمت فاطمه امد وگفت:هرشرطی باشه قبوله

-اول شرط گوش کن بعد قبول کن.

-خب چه شرطی؟؟؟

-اینکه عروسی ما وندا اینا توی یه روز باشه.

-اطاعت قربان.

ندا که از پله های اتاقش پائین میامد باشنیدن این خبر جیغی از خوشحالی کشید وخواهرش را در اغوش گرفت.

************************************************** ********************************

بالاخره بعداز ساعت ها انتظار عروس وداماد امدند همه کل کشیدند لباس ندا وفاطمه طبق معمول لباس های مشابه با رنگ های مشابه هردو سفید پوشیده بودند و همراه دامادشان از ماشین خارج شدند.

مرضیه:سلام عروس های دو قلو مارو تحویل نمیگیرید؟؟

بهاره:اینو راست میگه.

همدیگر را در اغوش گرفته وخوشحالی کردند وبعد از کمی شوخی وخنده هریک به سمت شوهرانشان رفتند.

-شاهرخم خیلی خوش تیپ شدی.

-نه به اندازه تو.ودستش رابوسید وادامه داد:هیچوقت تنهام نذار واو را دراغوش کشید.

************************************************** *********************************

حالاپنج سال از ازدواج و زندگی مشترک ان ها میگذرد وفاطمه و شاهرخ صاحب یک دختر به اسم تینا وندا وسیاوش صاحب یک پسر به اسم شاهین شدند.

************************************************** **********************************

پایان

 

رم " �� �u uری که با هم یکی شدیم رو یادته من با عشق و علاقه تمام اون کار رو انجام میدادم وبهترین لحظه های عمرم بود ولی روز بعد نمیدونم چرا غرورم نگذاشت همه چی رو بهت بگم و بابت اون سیلی که اون روز بهت زدم معذرت میخوام ای کاش دستم میشکست و اون کار رو نمی کردم و بخاطر یه دختر هرزه ی عوضی تورو نمیزدم منو ببخش.میدونم الان دوست داری درمورد یگانه بدونی ازدواج کرد وبرای همیشه از ایران رفت و منو با پول عوض کرد در واقع من بازیچه ی دستش بودم میخوام بگم فاطمه اگه قبول کنی باهام ازدواج کنی همه ی دار وندارم رو به پات میریزم و خوشبختت میکنم واگه قبول نکنی برای همیشه پامو از زندگی ات میکشم بیرون ولی تا اخر عمرم منتظرت میمونم.وسپس درمقابل فاطمه زانوزد و گفت:باهام ازدواج می کنی؟؟؟

فاطمه به صورت خیس از اشک شاهرخ خیره شد او واقعا شاهرخ را با تمام وجود میخواست وطاقت قطره ای از اشک های او را نداشت.پس گفت:اگه مامان وبابام موافق باشن...من حرفی ندارم اما یه شرطی دارم.
پدر ومادر شان که موضوع ازدواج مجدد انها را شنیدند ابتدا کمی مردد شدند ولی بعد قبول کردند.
شاهرخ بلافاصله به سمت فاطمه امد وگفت:هرشرطی باشه قبوله
-اول شرط گوش کن بعد قبول کن.
-خب چه شرطی؟؟؟
-اینکه عروسی ما وندا اینا توی یه روز باشه.
-اطاعت قربان.
ندا که از پله های اتاقش پائین میامد باشنیدن این خبر جیغی از خوشحالی کشید وخواهرش را در اغوش گرفت.
************************************************** ********************************
بالاخره بعداز ساعت ها انتظار عروس وداماد امدند همه کل کشیدند لباس ندا وفاطمه طبق معمول لباس های مشابه با رنگ های مشابه هردو سفید پوشیده بودند و همراه دامادشان از ماشین خارج شدند.
مرضیه:سلام عروس های دو قلو مارو تحویل نمیگیرید؟؟
بهاره:اینو راست میگه.
همدیگر را در اغوش گرفته وخوشحالی کردند وبعد از کمی شوخی وخنده هریک به سمت شوهرانشان رفتند.
-شاهرخم خیلی خوش تیپ شدی.
-نه به اندازه تو.ودستش رابوسید وادامه داد:هیچوقت تنهام نذار واو را دراغوش کشید.
************************************************** *********************************
حالاپنج سال از ازدواج و زندگی مشترک ان ها میگذرد وفاطمه و شاهرخ صاحب یک دختر به اسم تینا وندا وسیاوش صاحب یک پسر به اسم شاهین شدند.
************************************************** **********************************
پایان

نظرات شما عزیزان:

احمدی
ساعت13:04---20 شهريور 1392
سلام دوست خوب مطالب خوبی گذاشتی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت19:54توسط محسن فضل الهی | |